|
|
شنبه 7بهمن1391.یک هفته هست که امتحانات ترم یکم تموم شده،تا الان که نمره ام خوب بوده،معدلم 17.نمره دوتا از امتحاناتم هنوز مونده،3روزه اومدم خونه داداش محمد،روزامو الکی شب میکنم،امروز جند تا فیلم توی خرت وپرتای زن داداشم پیدا کردم وتماشا کردم،الان دیگه نزدیک اذان مغربه،دیشب حالم خوب نبود،مثل بیشتر وقتا سرم درد میکردوبا سلمان دعوام شد!
امروز مامان بهم زنگ زد،گفتم دلت برام تنگ شده؟گفت اره،گفتم تو که دوستم نداشتی،گفتخب چیکار کنم؟تنهام!!
دیروز که با سلمان حرف میزدم و مثل همیشه با هم به یه رویا سفر میکردیم،باهم رفتیم تاب بازی،روی تاب سلمان یه جمله خیلی قشنگ گفت،جمله ایی که دلم میخواد هرگز فراموشش نکنم!
کاش هیچوقت از این تاب پیاده نشیم...
از نمره های خوبم طبق معمول هیچکس خوشحال نشد،یعنی هیچکس سراغشم نگرفت.فقط سلمان خیلی خوشحال شد وامیدوارم کردو بهم انگیزه داد...
نظرات شما عزیزان:
مهدی
ساعت18:54---5 فروردين 1392
سلام به عاشقانه ترین وبلاگ دعوتیددددددددددددد
|
دو شنبه 5 فروردين 1392برچسب:, |
|
|
|